spacer

مزدکیان

spacer - -***--- یاد جانباختگان سال شصت وهفت گرامی باد--***- از موج جدید خشونت و اعدام جلوگیری کنید ---- اتحاد و همبستگي آغاز راه هر مبارزه است

Sunday, August 13, 2006

زندانیان سیاسی مبارز و خائنین به خلق

در گرامی داشت یاد زندانیان سیاسی به خون خفته در تابستان 67 لازم دیدم گوشه ای از آنچه در زندان شاهدش بودم را با شما در میان بگذارم تا به سهم خود ضمن گرامی داشت یاد همه مبارزین صادق، قدمی در افشای خیانت کاران بردارم.

چند هفته ای از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی نگذشته بود که طبق معمول یک سری زندانی وارد زندان اوین شد. در بین آنها با یکی از هواداران اکثریت آشنا شده و به تدریج با او هم صحبت شدم. در این رابطه بود که گوشه ای دیگر از همکاری فرخ نگهدار (خائنی که در یکی از حساس ترین دوره ها در رأس سازمان پر افتخار چریکهای فدائی خلق قرار گرفته و فاجعه آفرید) با جنایتکاران جمهوری اسلامی برایم آشکار شد. در این جا می خواهم در مورد این موضوع که چطور فرخ نگهدار به همراه دو تن دیگر از مسئولین سازمان اکثریت برای شناسائی فرد مذکور، در سال 60 به زندان آورده شدند، بنویسم. اما در ابتدا از خودم بگویم:

من در اوایل زمستان سال 1358 تفریباً دو هفته بعد از وقایع سفارت امریکا، در چاپخانه ای به نام ایرانیان در تهران به هنگام چاپ اعلامیه و تکثیر روزنامه کار همراه با مقدار زیادی پاسپورت جعلی و دلارهای جعلی که همه آنها از درون دفتر صاحب چاپخانه پیدا شد، توسط مأموران دادستانی در تهران دستگیر شدم. در آن زمان کار سیاسی من بیشتر جمع آوری کمک های مالی برای کردستان در سطح دانشگاه تهران، تکثیر نوارهای کردستان، تکثیر روزنامه کار و از این قبیل بود که همه اینها به اصطلاح جرم های من محسوب شدند. در دفتر دادستانی که تقریباً در تقاطع جاده قدیم شمران و عباس آباد واقع بود (ستاد ارتش سابق) مرا به مدت 7 شبانه روز به صورت های مختلف شکنجه کردند. روزها با مشت و لگد به جانم افتاده و با کابل به کف پاهایم می زدند و شب ها به محلی برده و به تنه یک درخت و یا به یک تیر می بستند و مشابه این که می خواهند اعدامم کنند، به دور و برم تیر شلیک می کردند. آنها از من می خواستند که محل زندگی دوستان و همکارانم و رابطم با سازمان را نشان بدهم. بعد از 7 روز مرا در شرایط خیلی بدی به صورت نیمه بی هوش لای پتوئی پیچیده و به بیمارستان اوین بردند که در آن زمان دکتر کثیف، شیخ الاسلام زاده، وزیر سابق بهداری حکومت سابق، آنجا را اداره می کرد. تمام سر و صورت و بدنم زخمی بود و ایشان با دیدن زخم ها به پاسداران همراه گفت، بهتر بود یک گلوله توی سرش خالی می کردید. گویا ناراحت بود از این که باید زخم های مرا ببندد. از بیمارستان یک راست به سلول انفرادی معروف به انفرادی بالا، سلول شماره 13 بغل دست توالت منتقل شدم و یک هفته در آنجا بودم و سپس مرا به انفرادی پائین منقل کردند- جائی که تقی شهرام، رفیق فراموش نشدنی و محمد رضا سعادتی در آنجا هر یک در دو سلول انفرادی جداگانه نگهداری می شدند. (در فرصتی دیگر سعی خواهم کرد مشاهداتم را از چگونگی رفتار دلیرانه رفیق شهرام توضیح دهم). حدوداً دو ماه در آن سلول ماندم و بعد مرا به بند یک اوین که 95 درصد زندانیان آنجا را افراد رژیم سابق، ساواکی ها- تیمسارها و سرهنگ ها- تشکیل می دادند، فرستادند. در اینجا برای اولین و آخرین بار هیئتی از صلیب سرخ برای دیدن زندان های خمینی آمد. من به زبان انگلیسی برای آنها چگونگی شکنجه و رفتار ضد انسانی حیوانات مذهبی در زندان را شرح دادم. نتیجه این کار کتک خوردن های شدید و بی شمار بود و دو باره مرا به انفرادی انداختند. بعد از دو ماه باز به بند عمومی منتقلم کردند. این بار به بند شماره 2 فرستادند که حدود 70 درصد زندانیان را ساواکی ها و افراد نظامی و 30 در صد بقیه را بچه های متفرقه از گروه های سیاسی مختلف تشکیل می دادند. هنوز 4 هفته ای نگذشته بود که در این بند بین بچه های سیاسی و عوامل رژیم سابق با حمایت کامل پاسداران، درگیری بزرگی بوجود آمد (شرح کامل آن در آینده نوشته خواهد شد). سران زندان یعنی کچوئی و لاجوردی با حدود 12 پاسدار اوباش وارد بند شدند و بدون هیچ سئوال و جوابی، بچه ها (از جمله خود من) را به باد کتک مفصل گرفتند. لاجوردی وقتی چشمش به من افتاد گفت این فلان فلان شده هر جا هست همانجا آشوب بپا می شود و حتماً فردا به صلیب سرخی ها هم این واقعه را با صدها دروغ به زبان خارجکی می رساند. بالاخره کچوئی به پاسداران دستور داد مرا با خود به زیر بند ببرند. در اطاق فرمان یا به قول قدیمی ها زیر 8، چهار بلندگو بود که از طریق هر کدام می شد با بندها به طور جداگانه صحبت کرد. و در صورت باز کردن هر 4 میکروفن می توانستند همزمان با 4 بند صحبت کنند. مرا روبروی میکروفن ها نشاندند و در حالی که چند مشت و لگد به من زدند، میکروفن ها را باز کرده و از من خواستند که حرفهائی که به صلیب سرخ زده بودم را تکذیب کنم و همچنین درخواست پشیمانی نمایم. ولی من به جای این کار با صدای بلند شروع به توضیح چگونگی بازجوئی و شکنجه هائی که در دادستانی دیده بودم، نمودم. در این هنگام ناگهان لاجوردی یک صندلی چوبی را که در بغل دستش بود، برداشت و کوبید سر من. من فقط یادم می آید که صدای شادی بچه های بند در گوشم بود ودیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم، خود را روی تخت بیمارستان اوین یافتم. دوباره مریض ناخواسته دکتر شیخ الاسلام بودم. پس از مدتی، از آنجا مرا به جائی فرستادند که به آن "انفرادی" می گفتند. البته اینجا اسمش انفرادی بود والا به نظر می رسید که این مکان قبلاً ساختمان مسکونی یکی از زندانبانان رژیم سابق بوده است. به هر حال این مکان حالا به انفرادی و یا "هتل اوین" معروف شده بود. اتفاقاً جای کاملاً باصفائی بود. خانه بزرگ چند اتاق خوابه بود و حیاطی داشت که روبروی هتل اوین و شرایتون تهران باز می شد. البته اینها را با فاصله خیلی دوری می شد دید. در این محل حدود 50 نفر زندانی وجود داشت که اکثراً "زیر حکمی" بودند. در بین آنها از بازجوهای سابق گرفته تا پاسبان و غیره وجود داشت. در این محل بود که از انفجار حزب جمهوری اسلامی و کشته شدن بهشتی و یاران او، کسانی چون محمد منتظری- که به "رینگو" معروف شد- مطلع شدم. 48 ساعت بعد هم ترور کچوئی، رئیس زندان اوین پیش آمد. کشته شدن او یکی از اقبال های بلند زندگی من بود که شاید زنده بودن امروزم را هم باید مدیون همین امر باشم. چون کچوئی به ناموس زنش قسم خورده بود که حکم دادگاه در مورد من هر چه می خواهد باشد، او خود، مرا اعدام خواهد کرد.

در این مکان و پس از گذشت چند هفته ای از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی یک سری زندانی جدید از کمیته مرکزی تهران به آنجا آوردند. افراد تازه بازداشت شده را معمولاً یکی دو هفته ای در زندان های کمیته نگهداری می کردند و پس از تکمیل ظرفیت زندان های کمیته، آنهائی را که به اصطلاح "ضد انقلاب" تشخیص می دادند به زندان اوین منتقل می کردند. در بین افراد تازه وارد با یکی از هواداران سازمان اکثریت که شخص فرخ نگهدار را واقعاً رهبر سازمان چریکهای فدائی خلق ایران می دانست، آشنا شدم. نام او علی- س بود. او علیرغم گمراهی سیاسی، آدم خوبی بود و من صحبت های فراوانی با او داشتم. سعی می کردم که چشم و گوش او را نسبت به رفتارهای خائنانه سازمان اکثریت و این که قصد فرخ نگهدار و همپالگی هایش از ملاقات با بهشتی مزدور انگلیس و امریکا چه بود، باز کنم. حرفهای من برای رفیق علی غیرقابل قبول به نظر می رسید. به خصوص وقتی از همکاری افراد اکثریتی با پاسداران و بازجوها و لو دادن مبارزین و مخالفین رژیم از طرف آنها می گفتم، وی عصبانی می شد. من به او می گفتم که افراد اکثریتی را به درون بندها می آورند و آنها زندانیانی که رژیم خود، آنها را خوب نمی شناسد را شناسائی می کنند و اسم و شهرت واقعی و رده تشکیلاتی و محل سکونتشان را لو می دهند. شنیدن این حرفها در شرایطی که هنوز ماهیت رژیم جمهوری اسلامی و سازمان اکثریت برای همه روشن نشده بود، برای علی هم دشوار بود. در اوایل، بعضی وقتها او از حرفهای من آنقدر عصبی می شد که کم می ماند تا با من درگیری فیزیکی بکند. فقط چون شینده بود که در زندان نباید با کسی درگیر بشود، خشم خودش را می خورد. او نه ماهیت سازمان اکثریت را می شناخت و نه فرخ نگهدار را. او یک فرد ساده طرفدار مبارزین بود. علی- س در محله ای در جنوب شرق تهران یک فروشگاه کوچک پوشاک داشت و در همان مکان به پخش اعلامیه و نشریه نیز می پرداخت و کتاب هم می فروخت. او نوارهای سخنرانی رفیق اشرف دهقانی در مهاباد را نیز تکثیر کرده و در همانجا به فروش می رساند.

رابطه ما با هم روز بروز نزدیکتر می شد. در یکی از آن روزها چند نفر را شامل هواداران اکثریت، مجاهدین و از گروه های دیگر به محلی که ما بودیم اضافه کردند. و سپس ناگهان سر و کله "نقاب پوشان" مزدور همراه با پاسداران اوین در بند پیدا شد. بنا به دستور مسئول بند همه را به خط کردند و نقاب پوشان که کلاهی از گونی برنج پوشیده بودند که فقط چشم ها و دهانشان از آن پیدا بود، زندانیان را یکی یکی بررسی کردند. بعد چند نفر از تازه وارد شده ها را از توی صف بیرون کشیدند. معلوم شد که آن ها را این نقاب پوشان شناسائی کرده اند. در این زمان علی- س را هم از صف بیرون بردند. اما یکی دو نفر که او را خوب بررسی کردند، دوباره به صف برگرداندند. از آن زمان علی روز به روز مضطرب تر می شد و دیگر در بحث ها کمتر از موضع اکثریتی ها دفاع می کرد. حتی گاهی هم از مشاهدات خودش در بیرون در رابطه با رفتارهای نوکرمنشانه رابط و مسئولین خودش با پاسداران تعریف می کرد. او می گفت که خودش رفت و آمد آنها را به داخل کمیته های انقلاب اسلامی شاهد بوده است.

چگونگی دستگیر شدن علی- س نیز خود افشاگر ماهیت ضدخلقی سازمان اکثریت می باشد. او قبلاً به طور واضح در مورد دستگیری اش با من صحبت نکرده بود و این موضوع را روزی برایم تعریف کرد که وی را برای بازجوئی صدا کرده بودند ولی چون برای بازجو در همان موقع کاری پیش آمده بود، نیم ساعت بعد مأمورین دوباره او را به بند برگرداندند. علی تعریف کرد که وی را با چند اکثریتی دیگر در جلوی مجلس شورای اسلامی در حال سینه زنی در میان حزب الهی ها برای کشته شدن بهشتی و یارانش دستگیر کرده بودند. در همان جمع، چند حزب الهی به آن ها مشکوک شده بودند. در مورد علت شرکتش در مراسم سینه زنی برای بهشتی، می گفت که از مرکز سازمان اکثریت به آنها دستور داده شده بود که برای "همدردی با مردم عزادار" بهتر است که در کلیه مراسم های عزاداری سران حکومتی شرکت کنید. چون این دولت انقلابی است و احتیاج به زمان دارد که به کارهای اصلاحی برسد. می گفت ما هواداران با هم در مورد همکاری سازمان با رژیم بگو مگو داشتیم و آن را به حساب اختلافات درونی می گذاشتیم تا ببینیم بالاخره چه پیش می آید. اما علی در زندان از سینه زنی برای بهشتی و دیگر مزدوران رژیم شدیداً اظهار ناراحتی می کرد و می گفت که تا عمر دارم خودم را نخواهم بخشید و همینطور مسئولین سازمان را نیز به خاطر این همه راست زدن ها و قلب حقیقت کردن ها نباید بخشید.

در محلی که بودیم چند اکثریتی دیگر هم بودند که با شرمساری از راست زدن ها و خیانت های اکثریت صحبت می کردند. علی و آن اکثریتی ها همه منتظر حکم بازپرسی بودند. یک هفته بعد، دو باره علی را صدا زدند و این بار4 ساعت طول کشید که او برگشت. او از جریان بازپرسی چیزهائی را تعریف کرد که برایم تکان دهنده بود. او گفت: ما چند نفر اکثریتی بودیم که از بندهای مختلف آورده بودند و هر کدام را به اتاقی بردند. مرا وارد اتاق بازجوئی کردند. حدود یک ربع از بازجوئی من با چشمان بسته بود. من از بی گناهی خودم صحبت می کردم و شرح حال دستگیریم را به بازپرس توضیح می دادم. وقتی گفتم من را در حال سینه زنی و عزادرای برای سران این دولت (بهشتی و 72 تن از یارانش) دستگیر نموده اند، بازپرس با شیئی توی سرم زد و خودش چشم بندم را پائین کشید و گفت، فلان فلان شده تو ما را دست انداخته ای و داری به ما توهین می کنی... من مرتب جمله ام را تکرار می کردم و قسم می خوردم که آنچه می گویم حقیقت دارد. با فریاد بازپرس، چند پاسدار وارد اتاق شدند و بازپرس رو به من کرد و گفت فقط خدا به دادت برسد اگر دروغ گفته باشی... تو این داستان را از خودت ساخته ای برای نجات خودت. در حضور این برادران بگو که چرا آن روز جلوی مجلس رفته بودی و ادعایت را چطور می توانی ثابت کنی! گفتم، آخر من در اینجا دستم بسته است، چطور می توانم حرفهایم را ثابت کنم... بازپرس گفت من سران شما را می آورم اینجا، وای به روزی که اگر آنها ترا تأئید نکنند؛ در این صورت بدان که این برادران پاسدار چنان خدمتت خواهند رسید که از گفته ات پشیمان شوی و... در این هنگام بازپرس با سر اشاره ای به دو پاسدار کرد و آن ها پرده ای که پشت سر بازپرس بود را کنار زدند. علی گفت آنچه را که با چشمانم می دیدم باور نمی کردم. بلی آنجا فرخ نگهدار و دو نفر از مسئولین ایستاده بودند. دو نفر مسئول کسانی بودند که در هفته حداقل یکی دو ساعتی در محل کارم به دیدن من می آمدند. فرخ نگهدار از آن دو مسئول پرسید، همین است و آن ها تأئید کردند. بعد فرخ نگهدار رو به بازپرس سرش را به علامت مثبت تکان داد (بالا و پائین برد) بازپرس گفت واقعاً خدا به تو رحم کرد که آقای نگهدار تأئیدت کرد.

با هرچه بیشتر آشکار شدن خیانت سازمان اکثریت، علی بسیار متأثر می شد. می گفت راستی ما چه جوابی برای اعدام جوانان در سراسرکشور داریم! من به رفیق علی گفتم این شما نیستید که باید خجالت بکشید. من و شما و هزاران هزار هوادار بر اساس گذشته پرافتخار و خونبار سازمان چریکهای فدائی خلق به این جنبش پیوسته ایم. افرادی نظیر فرخ نگهدارها بایستی از اینهمه خیانت و فرصت طلبی ن رو مسئول پ خجالت بکشند نه تو. هدف آنها از فعالیت سیاسی جز به دست آوردن قدرت برای شخص خودشان چیز دیگری نبود، فردای آنها نیز خواهد آمد و فردای غم انگیزی برایشان خواهد بود.

ر- عباسی

یکی از هواداران چریکهای فدائی خلق ایران

تير 1385



Comments: Post a Comment
spacer
powered by blogger