Sunday, August 13, 2006
زندانیان سیاسی مبارز و خائنین به خلق
در گرامی داشت یاد زندانیان سیاسی به خون خفته در تابستان 67 لازم دیدم گوشه ای از آنچه در زندان شاهدش بودم را با شما در میان بگذارم تا به سهم خود ضمن گرامی داشت یاد همه مبارزین صادق، قدمی در افشای خیانت کاران بردارم.
چند هفته ای از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی نگذشته بود که طبق معمول یک سری زندانی وارد زندان اوین شد. در بین آنها با یکی از هواداران اکثریت آشنا شده و به تدریج با او هم صحبت شدم. در این رابطه بود که گوشه ای دیگر از همکاری فرخ نگهدار (خائنی که در یکی از حساس ترین دوره ها در رأس سازمان پر افتخار چریکهای فدائی خلق قرار گرفته و فاجعه آفرید) با جنایتکاران جمهوری اسلامی برایم آشکار شد. در این جا می خواهم در مورد این موضوع که چطور فرخ نگهدار به همراه دو تن دیگر از مسئولین سازمان اکثریت برای شناسائی فرد مذکور، در سال 60 به زندان آورده شدند، بنویسم. اما در ابتدا از خودم بگویم:
من در اوایل زمستان سال 1358 تفریباً دو هفته بعد از وقایع سفارت امریکا، در چاپخانه ای به نام ایرانیان در تهران به هنگام چاپ اعلامیه و تکثیر روزنامه کار همراه با مقدار زیادی پاسپورت جعلی و دلارهای جعلی که همه آنها از درون دفتر صاحب چاپخانه پیدا شد، توسط مأموران دادستانی در تهران دستگیر شدم. در آن زمان کار سیاسی من بیشتر جمع آوری کمک های مالی برای کردستان در سطح دانشگاه تهران، تکثیر نوارهای کردستان، تکثیر روزنامه کار و از این قبیل بود که همه اینها به اصطلاح جرم های من محسوب شدند. در دفتر دادستانی که تقریباً در تقاطع جاده قدیم شمران و عباس آباد واقع بود (ستاد ارتش سابق) مرا به مدت 7 شبانه روز به صورت های مختلف شکنجه کردند. روزها با مشت و لگد به جانم افتاده و با کابل به کف پاهایم می زدند و شب ها به محلی برده و به تنه یک درخت و یا به یک تیر می بستند و مشابه این که می خواهند اعدامم کنند، به دور و برم تیر شلیک می کردند. آنها از من می خواستند که محل زندگی دوستان و همکارانم و رابطم با سازمان را نشان بدهم. بعد از 7 روز مرا در شرایط خیلی بدی به صورت نیمه بی هوش لای پتوئی پیچیده و به بیمارستان اوین بردند که در آن زمان دکتر کثیف، شیخ الاسلام زاده، وزیر سابق بهداری حکومت سابق، آنجا را اداره می کرد. تمام سر و صورت و بدنم زخمی بود و ایشان با دیدن زخم ها به پاسداران همراه گفت، بهتر بود یک گلوله توی سرش خالی می کردید. گویا ناراحت بود از این که باید زخم های مرا ببندد. از بیمارستان یک راست به سلول انفرادی معروف به انفرادی بالا، سلول شماره 13 بغل دست توالت منتقل شدم و یک هفته در آنجا بودم و سپس مرا به انفرادی پائین منقل کردند- جائی که تقی شهرام، رفیق فراموش نشدنی و محمد رضا سعادتی در آنجا هر یک در دو سلول انفرادی جداگانه نگهداری می شدند. (در فرصتی دیگر سعی خواهم کرد مشاهداتم را از چگونگی رفتار دلیرانه رفیق شهرام توضیح دهم). حدوداً دو ماه در آن سلول ماندم و بعد مرا به بند یک اوین که 95 درصد زندانیان آنجا را افراد رژیم سابق، ساواکی ها- تیمسارها و سرهنگ ها- تشکیل می دادند، فرستادند. در اینجا برای اولین و آخرین بار هیئتی از صلیب سرخ برای دیدن زندان های خمینی آمد. من به زبان انگلیسی برای آنها چگونگی شکنجه و رفتار ضد انسانی حیوانات مذهبی در زندان را شرح دادم. نتیجه این کار کتک خوردن های شدید و بی شمار بود و دو باره مرا به انفرادی انداختند. بعد از دو ماه باز به بند عمومی منتقلم کردند. این بار به بند شماره 2 فرستادند که حدود 70 درصد زندانیان را ساواکی ها و افراد نظامی و 30 در صد بقیه را بچه های متفرقه از گروه های سیاسی مختلف تشکیل می دادند. هنوز 4 هفته ای نگذشته بود که در این بند بین بچه های سیاسی و عوامل رژیم سابق با حمایت کامل پاسداران، درگیری بزرگی بوجود آمد (شرح کامل آن در آینده نوشته خواهد شد). سران زندان یعنی کچوئی و لاجوردی با حدود 12 پاسدار اوباش وارد بند شدند و بدون هیچ سئوال و جوابی، بچه ها (از جمله خود من) را به باد کتک مفصل گرفتند. لاجوردی وقتی چشمش به من افتاد گفت این فلان فلان شده هر جا هست همانجا آشوب بپا می شود و حتماً فردا به صلیب سرخی ها هم این واقعه را با صدها دروغ به زبان خارجکی می رساند. بالاخره کچوئی به پاسداران دستور داد مرا با خود به زیر بند ببرند. در اطاق فرمان یا به قول قدیمی ها زیر 8، چهار بلندگو بود که از طریق هر کدام می شد با بندها به طور جداگانه صحبت کرد. و در صورت باز کردن هر 4 میکروفن می توانستند همزمان با 4 بند صحبت کنند. مرا روبروی میکروفن ها نشاندند و در حالی که چند مشت و لگد به من زدند، میکروفن ها را باز کرده و از من خواستند که حرفهائی که به صلیب سرخ زده بودم را تکذیب کنم و همچنین درخواست پشیمانی نمایم. ولی من به جای این کار با صدای بلند شروع به توضیح چگونگی بازجوئی و شکنجه هائی که در دادستانی دیده بودم، نمودم. در این هنگام ناگهان لاجوردی یک صندلی چوبی را که در بغل دستش بود، برداشت و کوبید سر من. من فقط یادم می آید که صدای شادی بچه های بند در گوشم بود ودیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم، خود را روی تخت بیمارستان اوین یافتم. دوباره مریض ناخواسته دکتر شیخ الاسلام بودم. پس از مدتی، از آنجا مرا به جائی فرستادند که به آن "انفرادی" می گفتند. البته اینجا اسمش انفرادی بود والا به نظر می رسید که این مکان قبلاً ساختمان مسکونی یکی از زندانبانان رژیم سابق بوده است. به هر حال این مکان حالا به انفرادی و یا "هتل اوین" معروف شده بود. اتفاقاً جای کاملاً باصفائی بود. خانه بزرگ چند اتاق خوابه بود و حیاطی داشت که روبروی هتل اوین و شرایتون تهران باز می شد. البته اینها را با فاصله خیلی دوری می شد دید. در این محل حدود 50 نفر زندانی وجود داشت که اکثراً "زیر حکمی" بودند. در بین آنها از بازجوهای سابق گرفته تا پاسبان و غیره وجود داشت. در این محل بود که از انفجار حزب جمهوری اسلامی و کشته شدن بهشتی و یاران او، کسانی چون محمد منتظری- که به "رینگو" معروف شد- مطلع شدم. 48 ساعت بعد هم ترور کچوئی، رئیس زندان اوین پیش آمد. کشته شدن او یکی از اقبال های بلند زندگی من بود که شاید زنده بودن امروزم را هم باید مدیون همین امر باشم. چون کچوئی به ناموس زنش قسم خورده بود که حکم دادگاه در مورد من هر چه می خواهد باشد، او خود، مرا اعدام خواهد کرد.
در این مکان و پس از گذشت چند هفته ای از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی یک سری زندانی جدید از کمیته مرکزی تهران به آنجا آوردند. افراد تازه بازداشت شده را معمولاً یکی دو هفته ای در زندان های کمیته نگهداری می کردند و پس از تکمیل ظرفیت زندان های کمیته، آنهائی را که به اصطلاح "ضد انقلاب" تشخیص می دادند به زندان اوین منتقل می کردند. در بین افراد تازه وارد با یکی از هواداران سازمان اکثریت که شخص فرخ نگهدار را واقعاً رهبر سازمان چریکهای فدائی خلق ایران می دانست، آشنا شدم. نام او علی- س بود. او علیرغم گمراهی سیاسی، آدم خوبی بود و من صحبت های فراوانی با او داشتم. سعی می کردم که چشم و گوش او را نسبت به رفتارهای خائنانه سازمان اکثریت و این که قصد فرخ نگهدار و همپالگی هایش از ملاقات با بهشتی مزدور انگلیس و امریکا چه بود، باز کنم. حرفهای من برای رفیق علی غیرقابل قبول به نظر می رسید. به خصوص وقتی از همکاری افراد اکثریتی با پاسداران و بازجوها و لو دادن مبارزین و مخالفین رژیم از طرف آنها می گفتم، وی عصبانی می شد. من به او می گفتم که افراد اکثریتی را به درون بندها می آورند و آنها زندانیانی که رژیم خود، آنها را خوب نمی شناسد را شناسائی می کنند و اسم و شهرت واقعی و رده تشکیلاتی و محل سکونتشان را لو می دهند. شنیدن این حرفها در شرایطی که هنوز ماهیت رژیم جمهوری اسلامی و سازمان اکثریت برای همه روشن نشده بود، برای علی هم دشوار بود. در اوایل، بعضی وقتها او از حرفهای من آنقدر عصبی می شد که کم می ماند تا با من درگیری فیزیکی بکند. فقط چون شینده بود که در زندان نباید با کسی درگیر بشود، خشم خودش را می خورد. او نه ماهیت سازمان اکثریت را می شناخت و نه فرخ نگهدار را. او یک فرد ساده طرفدار مبارزین بود. علی- س در محله ای در جنوب شرق تهران یک فروشگاه کوچک پوشاک داشت و در همان مکان به پخش اعلامیه و نشریه نیز می پرداخت و کتاب هم می فروخت. او نوارهای سخنرانی رفیق اشرف دهقانی در مهاباد را نیز تکثیر کرده و در همانجا به فروش می رساند.
رابطه ما با هم روز بروز نزدیکتر می شد. در یکی از آن روزها چند نفر را شامل هواداران اکثریت، مجاهدین و از گروه های دیگر به محلی که ما بودیم اضافه کردند. و سپس ناگهان سر و کله "نقاب پوشان" مزدور همراه با پاسداران اوین در بند پیدا شد. بنا به دستور مسئول بند همه را به خط کردند و نقاب پوشان که کلاهی از گونی برنج پوشیده بودند که فقط چشم ها و دهانشان از آن پیدا بود، زندانیان را یکی یکی بررسی کردند. بعد چند نفر از تازه وارد شده ها را از توی صف بیرون کشیدند. معلوم شد که آن ها را این نقاب پوشان شناسائی کرده اند. در این زمان علی- س را هم از صف بیرون بردند. اما یکی دو نفر که او را خوب بررسی کردند، دوباره به صف برگرداندند. از آن زمان علی روز به روز مضطرب تر می شد و دیگر در بحث ها کمتر از موضع اکثریتی ها دفاع می کرد. حتی گاهی هم از مشاهدات خودش در بیرون در رابطه با رفتارهای نوکرمنشانه رابط و مسئولین خودش با پاسداران تعریف می کرد. او می گفت که خودش رفت و آمد آنها را به داخل کمیته های انقلاب اسلامی شاهد بوده است.
چگونگی دستگیر شدن علی- س نیز خود افشاگر ماهیت ضدخلقی سازمان اکثریت می باشد. او قبلاً به طور واضح در مورد دستگیری اش با من صحبت نکرده بود و این موضوع را روزی برایم تعریف کرد که وی را برای بازجوئی صدا کرده بودند ولی چون برای بازجو در همان موقع کاری پیش آمده بود، نیم ساعت بعد مأمورین دوباره او را به بند برگرداندند. علی تعریف کرد که وی را با چند اکثریتی دیگر در جلوی مجلس شورای اسلامی در حال سینه زنی در میان حزب الهی ها برای کشته شدن بهشتی و یارانش دستگیر کرده بودند. در همان جمع، چند حزب الهی به آن ها مشکوک شده بودند. در مورد علت شرکتش در مراسم سینه زنی برای بهشتی، می گفت که از مرکز سازمان اکثریت به آنها دستور داده شده بود که برای "همدردی با مردم عزادار" بهتر است که در کلیه مراسم های عزاداری سران حکومتی شرکت کنید. چون این دولت انقلابی است و احتیاج به زمان دارد که به کارهای اصلاحی برسد. می گفت ما هواداران با هم در مورد همکاری سازمان با رژیم بگو مگو داشتیم و آن را به حساب اختلافات درونی می گذاشتیم تا ببینیم بالاخره چه پیش می آید. اما علی در زندان از سینه زنی برای بهشتی و دیگر مزدوران رژیم شدیداً اظهار ناراحتی می کرد و می گفت که تا عمر دارم خودم را نخواهم بخشید و همینطور مسئولین سازمان را نیز به خاطر این همه راست زدن ها و قلب حقیقت کردن ها نباید بخشید.
در محلی که بودیم چند اکثریتی دیگر هم بودند که با شرمساری از راست زدن ها و خیانت های اکثریت صحبت می کردند. علی و آن اکثریتی ها همه منتظر حکم بازپرسی بودند. یک هفته بعد، دو باره علی را صدا زدند و این بار4 ساعت طول کشید که او برگشت. او از جریان بازپرسی چیزهائی را تعریف کرد که برایم تکان دهنده بود. او گفت: ما چند نفر اکثریتی بودیم که از بندهای مختلف آورده بودند و هر کدام را به اتاقی بردند. مرا وارد اتاق بازجوئی کردند. حدود یک ربع از بازجوئی من با چشمان بسته بود. من از بی گناهی خودم صحبت می کردم و شرح حال دستگیریم را به بازپرس توضیح می دادم. وقتی گفتم من را در حال سینه زنی و عزادرای برای سران این دولت (بهشتی و 72 تن از یارانش) دستگیر نموده اند، بازپرس با شیئی توی سرم زد و خودش چشم بندم را پائین کشید و گفت، فلان فلان شده تو ما را دست انداخته ای و داری به ما توهین می کنی... من مرتب جمله ام را تکرار می کردم و قسم می خوردم که آنچه می گویم حقیقت دارد. با فریاد بازپرس، چند پاسدار وارد اتاق شدند و بازپرس رو به من کرد و گفت فقط خدا به دادت برسد اگر دروغ گفته باشی... تو این داستان را از خودت ساخته ای برای نجات خودت. در حضور این برادران بگو که چرا آن روز جلوی مجلس رفته بودی و ادعایت را چطور می توانی ثابت کنی! گفتم، آخر من در اینجا دستم بسته است، چطور می توانم حرفهایم را ثابت کنم... بازپرس گفت من سران شما را می آورم اینجا، وای به روزی که اگر آنها ترا تأئید نکنند؛ در این صورت بدان که این برادران پاسدار چنان خدمتت خواهند رسید که از گفته ات پشیمان شوی و... در این هنگام بازپرس با سر اشاره ای به دو پاسدار کرد و آن ها پرده ای که پشت سر بازپرس بود را کنار زدند. علی گفت آنچه را که با چشمانم می دیدم باور نمی کردم. بلی آنجا فرخ نگهدار و دو نفر از مسئولین ایستاده بودند. دو نفر مسئول کسانی بودند که در هفته حداقل یکی دو ساعتی در محل کارم به دیدن من می آمدند. فرخ نگهدار از آن دو مسئول پرسید، همین است و آن ها تأئید کردند. بعد فرخ نگهدار رو به بازپرس سرش را به علامت مثبت تکان داد (بالا و پائین برد) بازپرس گفت واقعاً خدا به تو رحم کرد که آقای نگهدار تأئیدت کرد.
با هرچه بیشتر آشکار شدن خیانت سازمان اکثریت، علی بسیار متأثر می شد. می گفت راستی ما چه جوابی برای اعدام جوانان در سراسرکشور داریم! من به رفیق علی گفتم این شما نیستید که باید خجالت بکشید. من و شما و هزاران هزار هوادار بر اساس گذشته پرافتخار و خونبار سازمان چریکهای فدائی خلق به این جنبش پیوسته ایم. افرادی نظیر فرخ نگهدارها بایستی از اینهمه خیانت و فرصت طلبی ن رو مسئول پ خجالت بکشند نه تو. هدف آنها از فعالیت سیاسی جز به دست آوردن قدرت برای شخص خودشان چیز دیگری نبود، فردای آنها نیز خواهد آمد و فردای غم انگیزی برایشان خواهد بود.
ر- عباسی
یکی از هواداران چریکهای فدائی خلق ایران
تير 1385
Wednesday, August 02, 2006
گزارشی از ضیافت "حقوق بشر" گنجی و خاطره پونزهائی که بر پیشانی زنان فرو میکرد زحمتکش 14 جولای 2006
در میسر رفتن به سالن دانشگاه سواز (در لندن – روز 14 جولای) هستم. پشت چراغ قرمز، توجهام رو حرفهای یکی از سه مردی که با هم اتفاقی هممسیر هستیم جلب میکنه که داره میگه: سوسن به من گفت برو بچهها رو ببین وگرنه من که از حرفهای گنجی خوشم نمیاد! پیش خودم میگم عجب شنوندههای مشتاقی به ضیافت حقوق بشر گنجی دعوت شدن! به محوطه ساختمان دانشگاه سوآز نزدیک میشم، به سالنی نزدیک میشم که قراره یک "حزب اللهی" دهه 60، یک عامل سرکوب همکار شکنجهگران یعنی گنجی برای مدعوین رنگارنگش از "حقوق بشر" حرف بزنه. آنهم در تابستانی که هر روزش یادآور قتلعام زندانیان سیاسی سالهای 60 و 67 است. قتلعام نسلی که رژیم جمهوری اسلامی براه انداخت و داغ ننگش از پیشانی این رژیم زدودنی نیست. قتلعامی که هرچه بیشتر از اون میگذره، اثرات ضد انقلابیاش رو بیش از پیش در پیشبرد اهداف شوم جنایتکاران میشه با پوست و گوشت خود لمس کرد، نسلکشی و قتلعامی که عزیزترین دوست و همکلاسیام سودابه رو در اثر جنایاتی که همین عالیجناب گنجی در آفریدن اون نقش داشتن از ما گرفت. او هم مثل هزاران دختر مبارز دیگر در زندانهای جمهوری اسلامی بعد از شکنجههای "حقوق بشری" حامیان منافع سرمایهداران زالوصفت و امپریالیستها به او، قبل از اعدام مورد تجاوز قرار گرفت و پدرش بعد از شنیدن خبر اعدامش، آواره خیابانها شد. به قول معروف "سر به بیابان گذاشت" تا روزی که جسد او را در کنار خیابانی پیدا کردند! آیا کسی هست که همسایه، دوست، رفیق، خواهر یا برادر، پدر یا مادرش توسط این جنایتکارها شکنجه و اعدام و یا تیرباران نشده باشد؟ سالن دانشگاه سوآز مملو از جمعیتیست که آمدهاند تا به سخنرانی گنجی گوش کنند. عدهای نیز در بیرون سالن منتظر بودند که گنجی به داخل سالن برود. بیاختیار یاد حرف یکی از آن سه مرد که پشت چراغ قرمز ديده بودم میافتم! دور میزهایی که معمولا کتابهای مربوط به تم سخنرانی چیده میشود، تنها چند اعلامیه و دو کتاب به چشم میخورد! آخر اگر قرار بود که کتابهای "حقوق بشر" جمهوری اسلامی چیده میشد، آنوقت هم میز کم میامد و هم ظرفیت این سالن!! گنجی در سوی دیگر میزهای خالی از کتاب، با چهره جنایتبار خود- هر چند دیگر همانند سالهای 60 ظاهر حزب اللهی ندارد- ايستاده و اینطور به نظر میرسد که سعی دارد که لبخند را از صورت خود دور نکند! او ظاهرا به حرفهای مرد جوانی که مشغول گفتگوی آرامی با اوست گوش میکند! اما پس چرا چیزی نمیگوید؟ زنی در این هنگام با صدایی رسا خطاب به گنجی میگوید: آقای گنجی چرا جواب نمیدهید؟ حضار دعوت شده به "ضیافت سکوت" که گویا منتظر شکستن سکوتی بودند که گنجی داشت، یکباره سراپا گوش میشوند! گنجی که با "خندان" جلوه دادن صورت خود همچنان سعی میکرد خود را بر خود مسلط کند میگوید: سوال نشده که جواب بدهم، جواب چه چیزی را بدهم؟ حتما گنجی پیش خودش میگوید الان از من میپرسد که نظرتان راجع به "آزادی بيان" چیست؟ اما زن دوباره با صدای رسا در همانجایی که ایستاده میگوید: جواب پونزهایی که در سال 60 بر سر زنان فرو میکردید تا به اصطلاح "حجاب" را رعایت کنند، تا حجابشان را بر سرشان "محکم" کنید را بدهید! پونزهایی که کروبی در سال 78- آن موقع که شما در جبهه "اصلاح طلبان" قرار گرفته بودید، با یادآوری آنها داشت دستتان را رو میکرد! گنجی که رنگ از رخسارش پریده و لبخندش در حال محو شدن بود، در حالی که سعی میکند نقش حزبالهی خود را در سال های 60 کتمان کند، خود را به نادانی زده و حدیث... "دختران معاویه، خسن و خسین...." را ذکر میکند. در این هنگام دو مرد جوان با ملایمت و حس همکاری با آن زن، رو به او کرده و میگویند که ناطق نوری بود و نه کروبی! زن ضمن تشکر از آنها دوباره به گنجی میگوید: اگر چه کروبی و ناطق نوری هر دو یک ماهیت دارند ولی با معذرت از حضار محترم، بله ناطق نوری به شما آقای گنجی گفت. مگر شما آقای گنجی همان کسی نبودید که در سال 60 پونز بر پیشانی و سر زنان فرو میکردید که حجاب خود را محکم کنند چطور حالا اصلاح طلب شدهاید؟! گنجی که دیگر نه لبخند مصنوعیاش را بر صورت دارد و نه رنگی بر چهره، به جای پاسخ دادن به زن شروع به طفره رفتن میکند و بر سر اشتباه اسمی (کروبی و ناطق نوری) قصد در منحرف کردن سوال میکند که زن دوباره میگوید: آقای گنجی مگر شما همان نیستید که پونز بر سر زنان فرو میکردید جواب بدهید حالا چطور شده است که "دموکراسی طلب" شدهاید؟ گنجی دستش را در جیب کتش میکند و پاسخ میدهد: یک میلیون دلار میدهم که شما ثابت کنید!! چشمهای همه از تعجب گرد میشود! یکی از حضار معلومالحال به زن میگوید شما حرف ناطق نوری را باور میکنید؟ و به این ترتیب نشان میدهد که از مویدان گنجی است... در اینجا کسانی که میزبانی گنجی را بر عهده دارند (یعنی همان جنایتکاران تودهای-اکثریتی) سعی میکنند که زن را به سکوت وادار کنند. اما زن به گنجی میگوید: آقای گنجی یک میلیون دلار را از کجا میاورید؟ چند تا از این چکهای یک میلیون دلاری را در جیب خود گذاشتهاید که در اینجا خرج کنید؟ این پولها را از کجا میاورید؟ شما آمدهاید که تاوان سرکوب و شکنجه زنان را با پول بخرید؟ در این هنگام گنجی که آمده بود که به خیال خود شوی قبل از سخنرانی حقوق بشرش(!!) را به نمایش بگذارد، دمش را روی کولش میگذارد و به داخل سالن میرود! و میزبانان او سعی دارند که صدای زن را خاموش کنند و او را تهدید به اخراج از محوطه بیرون سالن توسط ماموران حراستشان میکنند! با خود فکر میکردم که چه استقبال "گرانی" از گنجی شد! به خواب خود هم نمیدید که پونزهایی که بسته بیست تاییاش در سال 60 نباید بیش از دو یا سه تک تومنی ارزش داشته باشد و او آنها را بر پیشانی و سر زنان فرو میکرد، امروز هر کدام برایش یک میلیون دلار تمام شود کسانی که معلوم است "دخیلهای" خود را از خمینی باز کرده و امروز به گنجی آویران کردهاند دور زن جمع میشوند. فضای عجیبی ست! در محوطه خارج از سالن، دستههای سه تا چهار نفری مشغول بحث بر سر ماهیت گنجی و مطالبه ارائه سند از سابقه همکاریهای ضد خلقی گنجی با نظام برای یکدیگر هستند! به یکی از آنها نزدیک میشوم و میگویم، حتما برای اثبات جنایات خمینی از جمله دستور قتل عام زندانیان سیاسی هم سند و مدرک میخواهید در ادامه و با آغاز سخنرانی گنجی در سالن، معلوم میگردد که آنقدر سخنرانی گنجی "جذاب" است که خیلیها در محوطه بیرون ساختمان بیتوجه به آن مشغول سخنرانیهای خود هستند!! و من هم که از ورودم به سالن جلوگیری شد نتوانستم که گزارشی از سخنرانی گنجی برای شما تهیه کنم اما وقتی دوباره به زیرزمینی که سالن سخنرانی در آن قرار دارد میرسم در سالن را اینبار باز میبینم و جلسه ظاهرا به بخش سوالها رسیده که باز چنین به نظر میرسد که گنجی برای در رفتن از پاسخ به سوالاتی که مطرح شده اینبار اندر فواید "آزادی بیان" و نظم جلسات سخنرانی حرف میزند، که به تناوب، حضار حرفهای او را قطع میکنند و از او میخواهند که به سوالات پاسخ بگوید. در این هنگام زن دیگری با فریاد "مرگ بر گنجی" به طرف درب وردی سالن میآید که میزبانان گنجی به سوی او رفته و از رفتنش به سالن خوداری میکنند و دوباره درب سالن را میبندند. زن دیگری فریاد میزند مرگ بر حزب توده، مرگ بر اکثریت و این شعار را مدام تکرار میکند. حال دیگر چهار نفر زن هستند که صدای فریادهای اعتراضشان به حضور گنجی جنایتکار آن محوطه را پر کرده است. صدای اعتراض آنقدر بلند است که مانع شنیدن حرفهای گنجی در سالن سخنرانی میشود. چند نفری در بیرون از سالن با اعتراض به زنی که مرگ بر گنجی میگوید، مدعی میشوند که گوشهایشان از شیندن صدای فریاد ناراحت میشود! اما یکی بحق فریاد میزند "گوشهایتان سالهای 60 و 67 از گلولههایی که بر سینههای زندانیان سیاسی مینشست، نارحت نشد! گوشهایتان از گلولههای جنایتکاران که نسلکشی میکردند، آزار ندید؟ به خمینی اعتراض نکردید که صدای تیربارانها گوشهایتان را آزار میدهد؟ حالا امروز میگویید که صدای اعتراض به جنایت و جنایتکاران گوشهایتان را آزار میدهد؟ ننگ بر شما که امروز به جنایتکاران رژیم میکروفون میدهید که از دموکراسی حرف بزنند و از شنیدن صدای ما ناراحت میشوید!" در این هنگام مردی به طرف زن که با خشم از کشتار سالهای 60 و 67 حرف میزد آمد و او را تهدید کرد که برایش "پاسبان" میاورد. زن با تمام قدرت فریاد کشید: بس کنید دیکتاتورها! بستان نشد اینهمه کشتید؟ بجای گرامیداشت نسلی که مبارزه کرد و به جمهوری اسلامی نه گفت شما امروز گنجی را دعوت میکنید، گنجی، همکار همان جلادان است که شما را امروز به میهمانی "سکوت" دعوت میکند! بس کنید شریک جرمها! گورهای دستهجمعی خاورانها را ندیدهاید؟ نسلکشی را ندیدهاید؟ نسلکشی که تودهایها و اکثریتیهای خائن هم در آن نقش داشتند را ندیدید؟ و امروز برای ما پاسبان خبر میکنید؟ مگر کار دیگری هم به جز اینکار میدانید؟ بس نشد آنهمه را به کشتن دادید؟ و امروز هم سرکوب مبارزات مردم آذربایجان را نمیبینید؟ گوشهایتان از شنیدن گلولههایی که در سینه بپاخاستهگان آذربایجان فرو رفت آزار ندید؟ میزبانان (تودهای - اکثریتی) گنجی که مدام در حال پایین و بالا رفتن پله ها هستند، گویا استخاره میکنند که پاسبانها را خبر کنند یا نه! و عدهای نیز که به میهمانی "دموکراسی" گنجی دعوت شده بودند با حمله به زنان قصد کتک زدن یکی از زنان معترض را داشتند که در این هنگام با فریاد اعتراض "پاسداران سرمایهداری" شما همیشه شکنجه و سرکوب وسیله قدرتتان است" عقبنشنی کردند! اما پسر جوانی که از سالن خارج میشود یکی از چهار زن را که میخواهد به درون سالن برود به زور به عقب هل میدهد اما زن همچنان که تلاش میکند که در سالن را باز کند فریاد مرگ بر گنجی سر ميدهد. بله! برگزارکنندگان ضیافت برای دشمنان مردم، کسانی که دستهایشان تا مرفق به خون کارگران و زحمتکشان ایران آغشته است، تودهایها و اکثریتیهای جانی، امروز هم در این مراسم وظیفه "پاسداری" را به عهده گرفتهاند! همان وظیفهای که شایسته آنهاست! در این زمان، مردی که پیراهن آبی به تن دارد با خشم در حالیکه فریاد میزد که گنجی دورغ میگوید به عنوان اعتراض در حال ترک جلسه است! او بلند بلند میگوید: گنجی کسی بود که باعث شد مادر من شش ماه تمام شکنجه شود! و امروز حاضر نیست که به جرم خود اعتراف کند! پیش خود میگویم اگر قرار باشد که در ایران مردم در مورد جنایاتی که گنجی در آن دست داشته لب به سخن باز کنند، چه وضعی پیش میآید! - صدای فریادشان گنجی را از روی زمین محو میکند! زن دیگری که به زبان انگلیسی حرف میزد در این لحظه به سویم میآید و میپرسد آیا شما سندی دارید که به همسر من هم کمک کند، چون هر چه به گنجی میگوید که من خود سند زنده هستم اما باز او سند چاپ شده از شوهرم مطالبه میکند! جلسهای که قرار بود با سخنرانی "حقوق بشر" گنجی و با حضور جمعیتی از جمله نمایندهگان عفو بینالملل و اکثریتیها و تودهایها و دانشجویان جوان "بورسیه بگیر" جمهوری اسلامی به آرامی و بگونهای برگزار شود که به حباب دموکراسیشان برنخورد از شروع تا پایان با افشاءگریها و فریادهای خشم از جنایات جمهوری اسلامی و نمایندهاش گنجی به پایان میرسد. در جلوی درب وردی سالن دانشگاه سوآز نیز که عدهای از مبارزین معترض جمع بودند، با فریادهای خشم و اعتراض به میزبانان گنجی از آنان پذیرایی شد! همه این اعتراضات باعث شد که گنجی حالا دیگر در ساعت ده شب هم هنوز برای خروج از ساختمان دانشگاه سوآز تردید کند. گویا مشغول شماردن همان دلارهاییست که به خیال خود میبایست بخاطر زدودن واقعیت شریک و همدست بودنش در جرم و جنایات جمهوری اسلامی از اذهان مردم آزادیخواه ایران، خرج کند! بنظر میرسد بهای فرو کردن پونزهای ارزان قیمت گنجی بر سر زنان محروم و مبارز برای محکم کردن "حجاب"، گرانتر از آنست که فراموش گردد و بخشیده شود!
|